سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلق، نانخور خدایند . لذا محبوب ترینِ خلق نزد خدا، کسی است که به نانخوران خدا سودی رساند وخانواده ای را شادمان کند . [.رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
چهارشنبه 87 اردیبهشت 11 , ساعت 2:50 صبح

 بد جوری بیمار شدم و افتادم گوشه ی رختخواب.سه روز بود که مریض شده بودم و مگه جرات می کردم بروم دکتر! هر روز صبح که از خواب پا می شدم، عزای ناهار، کارهای روزانه ی همون روز را می گرفتم.به شدت ضعف پیدا کرده بودم.وقتی مادر به من زنگ زد و گفت :"سلام.چطوری ؟"
صدای دورگه شده ی من باعث آمدنش به منزلم شد.نمی دانم چه جوری و با چه سرعتی  راه افتاد که دیدم یه ربع بعد از تماس تلفنی ،صدای جیغ آیفون بلند شد. مردم از خجالت. خانه ی آشفته...ظرفهای نشسته...روتختی های تخت بچه ها نا مرتب...وای که چقدر عرق ریختم تا درب را برای مادرم باز کردم.با همان حال رنجور و از پا در اومده برای مادر میوه آماده کردم و عذر خواهی کردم .هیچی دیگه...تقصیر خودم بود. کم کاری گذشته من باید یک چنین خسارتی را به بار بیاورد. وقتی از خواب می شدم دیدم که چقدر لطف اهالی خانه زیاد بوده که برای صبحانه آماده کردن هم بنده رو بیدار نکردند و هرکسی برای خودش صبحانه تهیه کرده و در رفته اند.خب...مادر بنده ی خدا که معلوم بود که بی توجه نمی گذرد. تمام کارهای خانه رو سامان داد و سوپ مقوی هم بار گذاشت و قبل از آمدن آقا شوهر رفتند.

غیرتم به غلیان افتاد..منتهی باید قبل ازبه نقطه ی جوش رسیدنش یک فکری اساسی می کردم. خوابیدم وقتی آقا آمد خانه،یک نگاهی به من و یک نگاهی به غذای روی گاز انداخت و گفت:"پاشو بریم دکتر و گرنه تو بیماری .ما باید شوربای تو را بخوریم.
آماده شدم و رفتم مطب جناب دکتر.جناب دکتر هی گلوی مارا فشار داد و گفت :"درد می کنه؟"بهش نگاهی کردم و گفتم:"نه!اما اگر بیشتر فشار بدین ،فقط خفه می شوم."لجش گرفت.بعد فشارم را گرفت. چقدر پایین بود فشارم. تازه فهمیدم این همه ضعف از کجا آب می خورد!!!
تجویز دکتر برایم جالب بود.من همیشه فکر می کردم اگر بیمار درد و ناراحتی هایش را بگوید،در تشخیص نوع بیماری پزشکش را یاری رسانده است.اما بشنوید این مورد را...
_ خب! خانم بگو چته؟
_ آقای دکتر ! سرم درد می کنه.
دکتر فوری نوشت...استامینوفن
_ دیگه چی؟
_ خب! آقای دکتر ازسرفه امانم را بریده...

فوری نوشت...دکسترومتورفان
_ بعدش؟
 ببخشید آقای دکتر ...رویم به دیوار ، اسهال هم دارم ها...
بلافاصله نوشت...یدوکینول
_ آقای دکتر !حسابی ضعف دارم ها...
گفت:"باید برایت سرم تجویز کنم."
من هم گفتم:" آخه آقای دکتر ! من اصلا حوصله ی زیر سرم خوابیدن رو ندارم."
کوتاه آمد. گفت :"باشه.برایت خوراکی اش رو می نویسم . با 4 لیوان آب حل کن و بخور.
_ چشم...خداحافظ آقای دکتر
حرف شنو...

سوار ماشین جناب شوهر شدیم و راه افتادیم.توی راه به من گفت:"تو چطور یهو این همه فشارت آفتاده پایین؟ "
بهش نگاه کردم و گفتم :" نمی دونی وقتی صبح از خواب بیدار می شدم و می دیدم که شماها نیستین خونه و من موندم با انبوه ظرفهای نشسته و کارهای انجام نشده...یهو فشارم اومد پایین ویک دفعه وسط آشپزخانه ضعف کردم ."
رو کرد به من و گفت : " وظیفه دخترته که کمکت کنه "
گفتم :"درسته .وظیفه اونه .اما همکاری های تو، عجیب به کارهای او سرعت می ده ."

نمیدانم چرا یهو به سرم زد و گفتم :"راستش را بگو .اگه خدا نکرده من زمین گیر و علیل بشم ، اووقت تو چی کار می کنی ؟ تا حالا بهش فکر کردی؟"
دیدم دیگر سکوت کرد.سکوتی طولانی تا رسیدن درب خانه . توی راه برایم دو تا کمپوت خرید و بعدش به کلاسش رفت.

صبح فردا...

از خواب که پا شدم...خدای من...چه می دیدم...آشپزخانه مرتب شده و همه جا سامان گرفته شده. چای دم کشیده روی کتری با شعله ای کم که نسوزد.از ته دل، تنهایی ازش تشکر کردم.خب ..خانه نبود که .
وقتی دخترم از مدرسه آمد خانه، بهش گفتم ؛ من حالم خوب نیست.تو می توانی ترتیب یک شام را بدهی؟جرات نمی کنم دارو هایم را با معده ی خالی بخورم.یک خرده سرش را خاراند و گفت :" توانستنش را می توانم.اما من که چیزی بلد نیستم بپزم."
باز ته دلم به خودم نفرین کردم.می تواند و اما بلد نیست.
خودم و از تک تا نینداختم.
گفتم : " حالا پاشو برو سه پیمانه برنج بردار و خوب بشور.بعدش به ازای هر لیوان برنج باید 3لیوان آب بریزی داخل آن.4 قاشق غذاخوری هم روغن مایع بریز داخلش و بعدش یه تیکه ران مرغ را هم که خوب شستشویش داده ای را به آن اضافه کن.وقتی آب برنج ها به قل قل افتاد؛ یک مشت شوید خشکه بهش اضافه کن.آبش که تمام شد ؛درب ظرف را قرار بده روی آن.نیم ساعت بعد میز شام را که چیدی من رو صدا بزن ،تا با شما کته ی دست پخت تو را بخورم.باشه؟
با کمال میل قبول کرد که صدای جیغ داداشش بلند شد.


_ من چه کار کنم مامان؟ فقط به آبجی دارین یاد می دین؟

بهش گفتم: "اصلا همه تون بشنوید.چیدن و جمع کردن وسایل میز غذا با ایشونه.قبول؟

به وضوح می شد احساس برتری و به درد بخور بودن را در چهره اش دید.
آن شب اولین شبی بود که با آرامش خوابیدم.

وای...هنوز دارم سرفه می کنم.خسته شدم من...



لیست کل یادداشت های این وبلاگ